خاطرات دوران آموزش نظامی - سال 65
 
دلنوشته های یک پزشک
شرحی بر خاطرات گذشته
چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 2:10 ::  نويسنده : دکتر محسن امیرآبادی       

 

بنام يزدان جان آفرين
گويند در زمان سلسله پهلويان مردي را پسري بود بسيار شرور! اهل منزل را از قبل وي آرام و قرار سلب گشته، توان نگهداريش از كف برفته، مدام به حال خود و وي افسوس خوردندني و شب و روز در نهان، فغان كردندي و دست نياز به درگاه حق تعالي دراز، تا باري تعالي آرامشي به وي عطا نمايد. ولي فلك گويي خيال سازش با آنان را نداشته و لبخند استهزاء‌ بر لب بدخواهان آورده تا اينكه پسر جامه جواني برپوشيد و غرور جواني از صورت برجوشيد!
كودك ديروز چو شد يك جوان
شرم و حيا از طرفش شد عيان
آنهمه شورش به حيا شد بدل
شرح وقارش چه تواند زبان
بهاراني چند نگذشته كه جوان قصه، چنان منزوي گشته و او را اخلاق برگشته كه در اين مختصر شرح اين تغير نتوان داشت. اين بار سران قوم از غزلت وي به ستوه آمدند و راهي بر رفع اين خصلت مي­جستند. پسر نيز از اين دگرگوني خويش در عجب بودي و مدام روي به بازگشت داشتي تا آنكه چندي گذشت و وصف پسر به حالاتي رسيد كه اشخاص ميانه حال دارا بودندي. اين اوصاف، جوان را خوش افتاد و مدام مترصد جستن راهي بود تا اين خصايص را از دگرگوني ايمن دارد. روزي پسر بر آن شد تا شرح قصه  را آنگونه كه گذشت و خواهد گذشت، مدام بازگويد تا بلكه در اين ميانه چرائي اين تغيير و تغيرها را براي صيانت از آنان دريابد. بي درنگ قصه آغاز نمود. برآن شد تا هر چه گذشت و هر چه ديد و شنيد را  بر كاغذ آورد. شايد شرح گذشته را تذكار راه آينده نمايد. اميد كه ديگران نيز بدانند و اگر عبرتي يابند در عمل گيرند. تا از حق تعالي چه آيد و چه ماجرا بر سر وي آيد.
"از باب توبه استفاده كنيد، نگذاريد با اين وصفتان به گور برويد. چنين باب رحمتي رجوع الهي ترا عوض مي­كند و تاريكيها روشن مي­شوند، ظلمتها نوراني مي­شوند، آتشها گل مي­شوند. گر با گناه به گورت بروي آتشفشان است. اگر با توبه رفتي رحمت است" – آيت الله دستغيب
"پرودگارا از گناهان و خطاهاي همه بندگانت درگذر و ما را شامل رحمت خود نماي"
"يا ايها الذين آمنو توبو الي الله توبه نصوحا"
*****
خاطرات دوران آموزش نظامي:
آدمي كه تا ديروز كارش گز كردن خيابونا بود و پرسه زدن تو بيابونا، چي شد كه امروز فكر رفتن به جبهه به سرش زد خدا مي­دونه! البته شوخي كردم من اونقدر درسخون بودم كه هيچكي فكر نمي­كرد توي يه همچه موقعيتي درسو رها كنم و برم آموزش نظامي. ولي خب، فكر نكنم راه خطايي اومده باشم، اگه چه دير اومدم اما بهر حال خوب اومدم!. از قديم گفتن جلوي ضرر رو از هر كجا كه بگيري منفعته. تا كي راست راست بگرديم اونوقت هم سن و سالاي ما توي جبهه وظايف ما رو بدوش بكشن. توي يه همچه زمونه­اي هر كسي وظايفي داره كه بايد انجام بده.
خلاصه اينكه من هم دل به دريا زدم و صبح روز اول مهر ساك بدوش بجاي اينكه برم مدرسه، رفتم سپاه پاسداران و خودم رو براي اعزام به دوره آموزش نظامي معرفي كردم. محيط داخلي سپاه براي من تا حدي آشنا بود!! ساختمان سپاه با مدرسه ما (دبيرستان طالقاني بيرجند) فقط يك ديوار بينشون فاصله بود. يادمه كه من از لابلاي سيم خاردارهاي نيم­بندي كه براي رعايت مسايل امنيتي، روي ديوار مشترك بين مدرسه و حياط سپاه كشيده بودن، براي برداشتن توپهايي كه از زمين بسكتبال (كه البته بيشتر اوقات زمين فوتبال گل كوچيك ما هم بود)، زنگاي تفريح يا ورزش مي­افتاد اونجا، بارها و بارها  يواشكي رفته بودم داخل و علاوه بر برداشتن توپمون محوطه رو هم حسابي ديد زده بودم.
حالا اينكه چرا يه بچه درسخوني مثل من درست روز اول مهر رو كه روز شروع مدرسه و اينجور چيزاست،  براي يه همچه كاري انتخاب كرده،‌ جاي سوال داره!، خب البته، جوابش هم معلومه: احساس تكليف!!! مي­دونم اونايي كه منو مي­شناسن الان دارن از خنده ريسه مي­رن. درسته! واقعيتش يه مقدار زيادي انتخاب اين قضيه دست خودم نبود! آواخر سال تحصيلي گذشته كه توي مدرسه­ها براي ديدن دوره­هاي آموزش نظامي ثبت نام مي­كردن (و منم ثبت نام كرده بودم) فكر نمي­كرم درست روز اول مهر قرعه بنام من بيفته و برام دعوتنامه بفرستن. (من ميگم دعوتنامه اما در واقع يه جور احضاريه بود!). بگذريم
به محض اينكه پام رسيد اونجا، يه ثبت نام مختصر و لباس نظامي و كفش كتوني و يه جفت جوراب مشكي ساق بلند و يه زير پوش و خمير دندون و مسواك تحويل دادن و گفتن كه منتظر بمونيم تا بقيه هم برسن. دو سه ساعتي طول كشيد كه يه تعداد از آدماي پير و جوون جمع شدن و همين عمليات روي اونها هم صورت گرفت!  يكي دو نفر از بر و بچه­هاي قديمي محل و مدارس قبلي . بعد از بدرقه سرد مردم بسوي پادگان علي­ابن ابي­طالب راه افتاديم. روز اول از اينكه پادگان آموزشي ما نزديك شهر بود (بيرجند) ناراحت بودم ولي آخرش متوجه شدم كه اين نزديكي به شهر كلي برام منفعت داشت. پادگان آموزشي ما واقع در روستاي شوك آباد بيرجند بود. توي يك باغ كه بنام "باغ علم" معروف بود. زمان حكومت اميراسدالله علم گويا اينجا محل سكونتش بوده. وضعيت اين باغ اگه زمان علم هم همين شكلي بوده كه اون بدبخت همچه جاي خوبي هم زندگي نمي­كرده البته از شوخي كه بگذريم تبديل اين محل به پادگان آموزشي بلاهايي بسر ساختمون و دكوراسيون داخليش آورده بود كه نگو و نپرس. توي بيشتر اتاقا و راهروهاش تختهاي دو طبقه گذاشته بودن كه بر و بچه­هاي بسيجي روي اون مي­خوابيدن.
 

 



نظرات شما عزیزان:

کریم
ساعت12:53---24 تير 1391
آهان !!....
رزمنده تشریف داشتید پس ... 3ماه پشت خط و بازی گل کوچیک و ....سهمیه رزمندگان و.....

پس چرا ما که 18 ماه خدمت سربازی تو خط مقدم جبهه بودیم و کشته شدن بهترین دوستانمان رو دیدیم و هنوزه که هنوزه ازمصیبتهای روانی جنگ رنج میبریم سهمیه ای نشدیم جناب دکتر رزمنده
اوکی
ما داوطلب نبودیم !!!
نکه رفتن به سربازی موقع جنگ با زور و سربازگیری خیابونی بوده ...
نه براردر سهمیه ای اون موقع هم خیلی ها به خاطر جنگ جرات رفتن به سربازی رو نداشتن و موقعی رفتن که دیگه جنگی نبود


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
درباره وبلاگ

خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته های یک پزشک و آدرس birjanddr.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 104
بازدید هفته : 130
بازدید ماه : 130
بازدید کل : 27982
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1